یه خسته ی خیلی خسته

ساخت وبلاگ
کل اون راهروی طولانی ایستگاه متروی انقلاب رو راه افتاده بود دنبالم و می خواست نمی دونم چی چی بفروشه بهم. وسطای راهرو یهو گفت : خب برام خوراکی بخر! گفتم اینجا که چیزی نیست، باشه، بریم بیرون یه چیزی برات می خرم. از پله ها که رفتیم بالا یه سوپرمارکت بود. گفتم چی می خوای؟ گفت نمی دونم، هر چی! با دستم به قفسه ی چیپس و پفک و بعد هم قفسه ی کیک و بیسکوییت ها اشاره کردم و گفتم از کدوما می خوای خب؟ باز گفت فرقی نداره. داشتم فکر می کردم مگه ممکنه فرق نداشته باشه که یهو گفت برام پسته بخر! پسته.... چه کم توقع! خنده م گرفت ولی جمعش کردم یه جوری.  یه بسته ی گنده ی پسته رو با دستش نشون می داد و می گفت اینو بگیر. هر چی این ور و اون ور رو نگاه کردم که بسته ی کوچیکتری پیدا کنم، خبری نبود! گفتم ببین، من اون قدر پول همراهم نیست که اینو بخرم، یه چیز دیگه انتخاب کن. ولی دیگه کوتاه نمی اومد! پسته می خواست! برای چندمین بار بهش توضیح دادم که نمی تونم اینو براش بخرم و یه چیز دیگه انتخاب کنه، ولی گوشش بدهکار نبود.  آخر سر گفتم پس نمی تونم چیزی برات بخرم و از مغازه اومدم بیرون. از پشت سرم گفت خب تو که نمی خواستی چیزی بخری می گفتی این همه راه نمی اومدم :| + رفتم کارم رو انجام دادم و برگشتم مترو، دیدم باز با یه نفر دیگه ایستاده دم در سوپر مارکت. + یه پسربچه ی ۸-۹ ساله. + "زیاد یاوه می گویم، گره بزن زبانم را. یه خسته ی خیلی خسته...
ما را در سایت یه خسته ی خیلی خسته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5elak737 بازدید : 39 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 10:24

 بالاخره این 13 تا دلیل برای زندگی رو نوشتم، تموم شد. این چالش از وبلاگ «مردی به نام اوه» شروع شد و با این پست.  خب البته اینا به ذهنم رسید، شاید دلایل دیگه ای هم باشه، شاید هم به مرور دلایلم برای زندگی عوض بشن! یه چیزایی رو هم واقعا نمی تونستم بیشتر باز کنم!   1- به زندگی خودم که نگاه می کنم، تعداد زیادی اتفاق می بینم که میشه نتایج مشابهی ازشون گرفت. یه جورایی انگار تو هر مرحله از زندگیم، از بچگی تا الان، هر بار خواستم به کسی یا جایی یا چیزی وابسته بشم، یه جوری ازم گرفته شده.(حالا یا واقعا گرفته شده، یا یه جوری اون وابستگی از بین رفته)نمی تونم بپذیرم که پشت این اتفاق ها دلیل یا هدفی وجود نداره.دوست دارم بدونم این وابستگی نداشتن ها کجا قراره به دردم بخوره.باید بفهمم هدف از خلقت من چی بوده.   2 - هنوز خیلی فاصله دارم تا شخصیتی که ایده آل خودمه. مثلا دلم می خواد یه روزی بتونم یه سری آدم ها رو ببخشم.چیزی ک الان به هیچ وجه نمی تونم از خودم انتظار داشته باشم.   3- آدم هایی هستن که از وقت گذروندن باهاشون لذت می برم. دوست دارم فرصت داشته باشم و اونا رو بیشتر ببینم.   4- احساس می کنم در قبال چیزهایی که بهم داده شده، وظایفی دارم که باید انجام بدم. می خوام نهایت استفاده رو از اون چیز ها بکنم و وظایفم رو درست انجام بدم.   5- یه سری راز ها هست که دلم می خواد کشف کنم.شخصیت آدم ها، یه خسته ی خیلی خسته...
ما را در سایت یه خسته ی خیلی خسته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5elak737 بازدید : 50 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 10:24

من گذشتم از گذشته... واسه فردا بی قرارم :)   + داشتم گوش می دادم، گفتم شما هم فیض ببرید. * اسم این آهنگه فقط یه روز با تولد من فاصله داره! متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد. param name="AutoStart" value="False"> یه خسته ی خیلی خسته...
ما را در سایت یه خسته ی خیلی خسته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5elak737 بازدید : 37 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 10:24

روی رژ لب زده 4D :|

چرا خب؟ چی کار می کنه مثلا؟ بُعدِ زمان رو هم به لب اضافه می کنه؟!


+ داشتم فیلم "رویای خیس" رو می دیدم، یاد این پست خودم افتادم.

+ این دوست مون یه روز در میون عکس سونوگرافی میذاره تو اینستاگرامش و تو کپشن هم قربون صدقه ی بچه ش میره، یه روز در میون هم عکس بساط مشروب :| حالا من خیلی وارد نیستم، ولی مگه این جوری نبود که تو بارداری نباید بخورن؟

یه خسته ی خیلی خسته...
ما را در سایت یه خسته ی خیلی خسته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5elak737 بازدید : 59 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 10:24

ولی باور کنید اینا باند پسته راه انداختن!احتمالا پسته جمع می کنن بعد قاچاق می کنن:| امروزم انقلاب بودم.یه دختربچه اومد که خاله، خاله! ازم فال می خری؟ گفتم نه. گفت پس بریم از فروشگاه یه چیزی برام بخر. گفتم چی مثلا؟ گفت پسته! این دفعه جلوی خنده م رو نتونستم بگیرم. فقط گفتم پسته نمی تونم بخرم. گفت نه دیگه، بریم برام پسته بخر! گفتم نه.بعدم رفتم تو کتاب فروشی. واقعا عجیب نیست؟ به نظر من کسی بهشون یاد داده فقط پسته بخوان. بچه های بیچاره اون قدر ساده هم هستن که وقتی می بینن کسی پسته نمی خره، چیز دیگه هم قبول نمی کنن. + حالا این که من تازگی ها هرروز هرروز انقلاب چی کار می کنم، برا خودم هم روشن نشده هنوز:| + ولی به این خوب یاد نداده بودن، همون اول گفت پسته.(یه ماجرای مشابه چند روز پیش برام پیش اومده بود که تو سه پست قبل تر نوشتمش: کم توقع) یه خسته ی خیلی خسته...
ما را در سایت یه خسته ی خیلی خسته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5elak737 بازدید : 40 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 10:24

تو جمع بودن رو دوست ندارم.چون همیشه تو جمع تنهام. تنهایی هام رو دوست دارم، چون وقتی تنهام دیگه تنها نیستم. وقتی تنهام تو رو تصور می کنم که وقتی باهات حرف می زنم به حرفم گوش میدی و گاهی لبخند می زنی، چرا باید با تو بودن رو دوست داشته باشم وقتی حتی به خودت زحمت نمیدی وقتی دارم باهات حرف می زنم سرت رو برگردونی و نگاهم کنی؟ وقتی تنهام خودم رو تصور می کنم که دارم به زبون تو حرف می زنم و تو جوابم رو میدی.چرا باید با تو بودن رو دوست داشته باشم وقتی قراره تو با «تو های» دیگه حرف بزنی و من سرم رو بندازم پایین و گوش بدم؟ وقتی تنهام، خودم رو تصور می کنم که هم سن تو ام، میگم، می خندم، و با هم شوخی می کنیم. چرا باید با تو بودن رو دوست داشته باشم، وقتی تو قراره از من بزرگتر باشی و من در مقابلت یه بچه و ... «بچه! مگه من هم سن تو ام؟!» وقتی تنهام همه خوبن. همه دارن می خندن، همه خوشحالن. چرا باید با تو بودن رو دوست داشته باشم وقتی «بی تو»، بیشتر با «تو ام»؟ تنهایی هام رو دوست دارم چون تو تنهایی هام دیگه تنها نیستم. + حالا نمی دونم سال 91 که این متن رو تو دفترم نوشتم و تاریخ زدم، خطاب به کی نوشتم،(یه حسی بهم میگه خانم ع.) ولی همین الانشم ترجیح میدم به جای بودن کنار بعضی آدم ها، تصورشون کنم. + اگه گذشته ی ما صرفا همون چیزی باشه که ما به یادش میاریم چی؟ خب من ترجیح میدم همین تصوراتم رو به یاد بیارم. یه خسته ی خیلی خسته...
ما را در سایت یه خسته ی خیلی خسته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5elak737 بازدید : 36 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 10:24

مامان: برا ناهار چی می خوری گرم کنم؟ آش می خوری یا برنج با خورش لوبیا سبز؟ من : انتخاب دیگه ای وجود نداره؟ مامان: نه! من : آش. مامان: حالا آش رو تو کاسه بریزم یا تو بشقاب گود؟ + خیلی جدی داشت می پرسید! نیم ساعته دارم می خندم به سوالش:))) + فکر می کنم وقتشه یه نفرو استخدام کنم، موهامو از جلو چشمم هی بزنه کنار تا کور نشدم :| + این اتفاقات بی ربط به همی که به صورت هم زمان میفتن و تو یه مسیر خاص هلت میدن... شاید هم اگه دنبال نشونه نگردیم، این نشونه ها رو نبینیم اصلا. ولی من گشتم و دارم می بینم. یه خسته ی خیلی خسته...
ما را در سایت یه خسته ی خیلی خسته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5elak737 بازدید : 50 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 10:24

رفته بودیم خونه ی آقای ح. توی شهرک. داشتیم پیاده برمی گشتیم خونه.هوا خیلی سرد بود و داشتم در جا می زدم و با خودم فکر می کردم الان اگه کسی منو این جوری ببینه چی فکر می کنه با خودش؟ یهو برگشتم به ۱۴ سال پیش. تازه چند ماه از ماموریت بابا گذشته بود. برای شام خونه ی یکی از همکاراش دعوت بودیم. ما و یکی دو تا خانواده ی دیگه. قبل از شام، به پیشنهاد شهریار -پسر صاحبخونه- من و غزاله و خودش رفتیم یه گشتی تو محوطه بزنیم. هر دوی اون ها بیشتر از یه سال بود که اونجا زندگی می کردن. برا همین بیشتر از من می دونستن. شروع کردن یه سری چیز ها رو برا من توضیح دادن. یادمه اولین باری که کلمه ی "مست" رو شنیدم همون شب بود. داشتن بهم می گفتن اگه یه وقت تو خیابون کسی رو دیدی که عجیب و غریب راه می رفت، نزدیکش نشو. ممکنه مست باشه. یادمه حسابی ترسیده بودم. تاریک بودن هوا و خلوت بودن محوطه هم رو این ترس بی تاثیر نبود. مشغول حرف زدن بودیم و داشتم همه ی تلاشم رو می کردم که بفهمم این عجیب و غریب راه رفتن دقیقا چه جوریه که یهو دو تا سایه ی آدم دیدیم. داشتن بهمون نزدیک می شدن. هوا تاریک بود و قیافه هاشون رو نمی دیدیم ولی داشتن عجیب و غریب راه می رفتن. شهریار و غزاله گفتن مثلا اون دو تا ممکنه مست باشن! رفتیم پشت یه سنگ گنده قایم شدیم و یکی یکی سرک می کشیدیم ببینیم اون دو نفر میرن بالاخره یا نه. ولی اونا داشتن دقیقا به یه خسته ی خیلی خسته...
ما را در سایت یه خسته ی خیلی خسته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5elak737 بازدید : 35 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 10:24

کتاب جالب و متفاوتی بود. نسبت به حجمش یه کم زیاد طول کشید که خب اونم به خاطر امتحان ها و خوندن هم زمان یه کتاب دیگه بود. از ۲۱۴ صفحه، ۱۰۰ صفحه ش رو همین امروز خوندم در واقع : دی یه کم تمرکز می خواست که تو تخیلات راوی گم نشی و بتونی تشخیص بدی چی واقعیته و چی خیال. و این که به نظرم همه چیز خوب توصیف شده بود. در کل کتاب خوبی بود! این هم  جمله هایی از کتاب(چیزی رو لو نمیده!): آدم های لال چون نمی توانند داد بزنن احتمالا توی شکم شان سیاه چاله دارند. *** تو که نمی دونی تو دل سوراخ سوراخ لال ها چی می گذره خانم نوجنت.می دونی؟ سعی می کنن فریاد بکشن و نمی تونن و نمی دونن چرا. ***... تا این که یک روز نگاه می کردی و می دیدی آدمی که می شناختی دیگر نیست و به جایش یک شبح نشسته که فقط یک حرف برای گفتن دارد، تمام چیزهای زیبای این دنیا دروغ هستند.آخر سر هیچ ارزشی ندارند. *** می دانستم که یک روز برمی گردم و فکر می کنم که آیا هرگز در آن کلیسا بوده ام یا فقط تصورش کرده ام؟(آخ آخ آخ! - توضیح نویسنده ی وبلاگ!) راجع به آن روز ها که در کوچه پشتی با جو بودم هم همین حس را داشتم، شاید اصلا آن روز ها را زندگی نکرده بودیم. *** گفتم چقدر حیف آقای مک کوی.گفت چی پسرم؟ این که ما توی این دار مکافات همیشه سرگردانیم و دنبال خونه می گردیم؟ گفتم نه، حیف اون همه سس گوجه که احمق های چاقی مثل تو حروم می کنن. *** هفته ی دی یه خسته ی خیلی خسته...
ما را در سایت یه خسته ی خیلی خسته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5elak737 بازدید : 54 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 10:24

+ چی کار داری می کنی؟ - چرا این کارو کردم؟ + چیزی نشده که حالا. عادیه! - عادی نیست! + عادیه! - عادی نیست! + حداقل باید وانمود کنی که عادیه. - چرا گذاشتم این اتفاق بیفته؟ +چه اتفاقی؟ تقصیر تو نبود. -اگه اشتباه کرده باشم چی؟ +چرا این جوری می کنی؟ اتفاقی نیفتاده. -اتفاقی نیفتاده؟! واقعا فکر می کنی اتفاقی نیفتاده؟ اصلا من همه چیز رو هم فراموش کنم، فکر می کنی می تونم این سوالو جواب بدم که چرا من؟ این سوال منو بیچاره می کنه. +خب...خوشبین باش. چرا فکر نمی کنی که داری به آرزوت نزدیک میشی؟ -آرزو؟! اصلا مشکل از همین آرزو های احمقانه ی منه. این همه آرزو تو دنیا هست. اینا چیه که من می خوام؟!هر قدر هم که احمقانه تره، زودتر برآورده میشه! +از کجا معلوم؟ شاید هم اینا آرزو های تو نیستن. اتفاقاتی هستن که دارن میفتن و صرفا تو یه کم زودتر احساس شون می کنی. -دلمو خوش نکن. مهم اینه که دارن میفتن. از چاله دراومدم افتادم تو چاه.همینو می خواستی؟ +نگو اینو. این چاهی که میگی با اون چاله ای که توش بودی قابل مقایسه نیست. این اصلا چاله هم نیست چه برسه به چاه!-کاش ته چاه بودیم. آره. کاش همه چی ته چاه بود. نمی دونم عمق دردای آدما کم شده، یا من یاد گرفتم درداشونو از ته چاه بکشم بیرون. چی شد که زندگی شد عذاب دادن و عذاب کشیدن؟ +عذاب دادن و عذاب کشیدن؟ این قدر سخت نگیر. - سخت نگیر... اونم می گفت سخت نگیر ...ولی سخت یه خسته ی خیلی خسته...
ما را در سایت یه خسته ی خیلی خسته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5elak737 بازدید : 41 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 5:13

یعنی همین جوری سرم رو بندازم پایین و برم و دیگه پشت سرمم نگاه نکنم؟

+ می تونم؟
+ تهش هیچی نیست. هیچی.
+ فقط دارم خودمو گول می زنم.
+ احساس حقارت می کنم.
یه خسته ی خیلی خسته...
ما را در سایت یه خسته ی خیلی خسته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5elak737 بازدید : 32 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 5:13

گیج تر از گیجم.


+ هنوز دارم به شکل احمقانه ای تلاش می کنم از این همه منفی خالص، یه چیز مثبت دربیارم و دلم رو بهش خوش کنم.

+ چرا این موضوع به این کوچیکی باید این قدر منو به هم بریزه؟ خنده داره اصلا.

یه خسته ی خیلی خسته...
ما را در سایت یه خسته ی خیلی خسته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5elak737 بازدید : 43 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 5:13

این چیزایی که می خوام بنویسم هیچ کدوم بر دیگری اولویت ندارن، برا همین این جمله رو دارم می نویسم که اون یکی ها همه شون بشن پی نوشت :دی + دیشب تو خیابون پشت دانشگاه یه پسره اومد یه نایلون رو تو صورتم ترکوند و بعد از این که من ترسیدم، تا ته کوچه در حالی که قهقهه می زد یورتمه رفت :| نوآوریش ستودنی بود!  بعد برید راجع به خشونت علیه مردان مطلب بنویسید!:))) + این دوستم قبلا موقع حرف زدن با من یه سری حد و حدود رو رعایت می کرد و یه سری اصطلاحاتی که بین خودشون عادیه رو به کار نمی برد. الان نمی دونم چرا دیگه نمی کنه! حالا یا چون می دونه توییت هاش رو می خونم و با ادبیاتش کاملا آشنا هستم دیگه رعایت نمی کنه، یا به خاطر این که friends رو ازش گرفتم و دیدم.[شکلک متفکر] + دیشب داییم مثل بچه ها هی میومد انگشت می زد به لپ تاپ من ، فرار می کرد :))) [طبیعتا جهت مسخره بازی] قبلش پسرش اومده بود نشسته بود کنارم و زیرچشمی نگاه می کرد و روش نمی شد بپرسه بازی دارم یا نه!(که اگه می پرسید هم نداشتم!) + در مورد پست های قبلی، می دونم کی باعث شده ناراحت بشم، و می دونم دقیقا چی کار کرده که باعث شده ناراحت بشم. تنها چیزی که نمی دونم اینه که دقیقا چرا از این کارش ناراحت شدم:))) و خب در نهایت این که بیشتر از دست خودم ناراحت بودم. و آخرش این که بی خیال بابا! دنیا مگه چند روزه؟ + یکی بیاد این آقاهه رو از من دور کنه، یه خسته ی خیلی خسته...
ما را در سایت یه خسته ی خیلی خسته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5elak737 بازدید : 47 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 5:13

یه صد هزار نفری دارن به صورت هم زمان تو مغزم حرف می زنن.هر کدوم هم یه چیزی میگن.

میرم اونا رو ساکت کنم و زود برمی گردم.

فعلا!

یه خسته ی خیلی خسته...
ما را در سایت یه خسته ی خیلی خسته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5elak737 بازدید : 43 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 5:13

گاهی چیزهایی یادم میفته و تو جمع دوستام تعریف می کنم و هنوز حرفام تموم نشده یه نفر پیدا میشه که بگه «پس چرا همون موقع نفهمیدی؟!» و نمی دونن گاهی این خود تویی که نمی خوای بفهمی و خود تویی که می خوای فراموش کنی و خود تویی که نمی خوای به یاد بیاری. من دختری که تو خیابون از دوست پسر یا نامزدش داد و بیداد می شنوه اما باز هم دنبالش میره رو سرزنش نمی کنم. چون مطمئنم یه دلیلی وجود داره که به خاطرش نمی خواد بفهمه این دعوا ها الکی نیست. شاید یه روزی دلایل خودم یادم بره، اما مطمئنم این که آدم ها برای رفتارهاشون دلایلی دارن رو از یاد نمی برم. حتی اگه تو اون لحظه، اون رفتار از نظر ما خنده دار یا احمقانه باشه. من به کسی که وقتی ازش سوال می پرسی، میگه «من حتی یادم نیست دیشب شام چی خوردم» نمی خندم. چون می دونم گاهی انتخاب می کنیم که چیزهایی رو فراموش کنیم. تصمیم می گیریم فراموش کنیم تا کمتر عذاب بکشیم. من از دوستم که نمی خواد با من وقت بگذرونه خرده نمی گیرم، چون می دونم خودش انتخاب کرده که دوره ای از زندگیش رو به یاد نیاره. می دونم گاهی مجبوری با بعضی آدم ها قطع رابطه کنی چون نمی خوای روزهای بد یا حتی خوبی که باهاشون گذروندی رو به یاد بیاری. چون می دونی اگه اونا باشن، ناخودآگاه بحث هاتون راجع به همون روزاست. حتی دیدن شون ممکنه تو رو یاد گذشته بندازه. گفتن چیزی که می خوام بگم سخته واقعا. حتی شاید ا یه خسته ی خیلی خسته...
ما را در سایت یه خسته ی خیلی خسته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5elak737 بازدید : 35 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1396 ساعت: 11:14

یکی از برکات تلگرام اینه که بعد از 18 سال دوباره فامیل منو به اسم شناسنامه ایم یا همون الهه صدا می زنن.  این جوری بود که بچگی ها رفتیم مکه، اونجا حالم بد شد، بعد بابام نذر کرد اگه حالم خوب بشه اسمم رو عوض کنه و بذاره «زهرا». ولی عوض کردن اسم تو شناسنامه اون موقع ها سخت بوده. برا همین هر جا پای شناسنامه وسطه - مثل مدرسه و دانشگاه و ...- اسم من الهه س و هر جا که کسی با شناسنامه کار نداره، زهرا. و در کل هر جا خودم خودمو معرفی می کنم اسمم الهه س، هر جا مامان بابام معرفیم می کنن، زهرا :)) حالا تو گروه های تلگرام چون زهرا های دیگه هم وجود دارن، دیگه برا این که قاطی نشه، باز من شدم الهه :))) + راننده ی سمند سفید که وقتی یهوبلند تو خیابون گفتم :«چی کار داری می کنی؟!» جلوم بودی، اگه اینجا رو می خونی، من با شما نبودم، با خودم بودم! + راننده ی 206، اون موقع که گفتم:«همینو می خواستی؟!» هم با شما نبودم، با خودم بودم. + داشتم با آرامش زندگی می کردم ها حالا یه هفته! یکی از بچه ها گفت پایان نامه رو باید زودتر تحویل می دادیم و من هنوز چیزی ننوشتم و قلبم داره میاد تو دهنم! + فردا و پس فردا نیستم، شنبه میان ترم دارم، سه تا تمرین هم باید تا جمعه شب تحویل بدم:| پایان نامه رو کجای دلم بذارم؟! + ولی معمولا برعکسه و اسم اول رو مذهبی میذارن :))) من اسم دومم مذهبیه! + یه همچین دوستایی دارم من: + از شاهکار یه خسته ی خیلی خسته...
ما را در سایت یه خسته ی خیلی خسته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5elak737 بازدید : 34 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1396 ساعت: 11:14

همون روزی که نمی دونستم چی کار کنم، همون روزی که هیچ کدوم از کارام معنی نداشت، همون روزی که هم حالم گرفته بود،همون روزی که هم یه بار سنگین رو دوشم گذاشته شده بود و هم یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شده بود، رفتم تو فروشگاه نشر چشمه و یه کتاب که فقط عکس جلدش رو قبلا دیده بودم ، خریدم و اومدم بیرون. موند و موند و موند تا این که چند روز پیش برداشتمش و شروع کردم به خوندن و از خوندنش لذت بردم و خوشحال شدم از این که خریدمش. کتاب «نهنگی که یونس را خورد هنوز زنده است» از «سعید محسنی». بخش هایی از کتاب رو نوشتم. اکثرا دیالوگ های یه نفر به اسم آقای شفیعی هستن. بعید می دونم با خوندنش داستان لو بره. «خوبه...آدم باید بدونه،اما باید راستشو بدونه...باید بدونه اگه یه روزگاری ...ما...هر پخی بودیم که بودیم، مهم اینه که حالا هیچ پخی نیستیم...مد شده که آقا نگاه کنین چه تاریخ با شکوهی پشت سر ما ایرانی هاس...زرشک...خب اگه یه ذره درک باشه که نگاه کردن به این ... به این پیشینه، تازه حال آدمو بد می کنه...آوار میشه رو سرت که چی؟...روزگار درب و داغانی داریم...کتاب تازه چیزی رسیده؟» *** «ما...منظورم نسل ماست...می خواست دنیا رو عوض کنه.آرمان داشت.حرفای گنده گنده می زد،می خواست آدم باشه،ریاضت،روزه،مطالعه،مراقبه،.. رو خودمون کار می کردیم، اما ... اما رسیدیم به این جا...ما می خواستیم قاعده ی دنیا رو عوض کنیم، ا یه خسته ی خیلی خسته...
ما را در سایت یه خسته ی خیلی خسته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5elak737 بازدید : 51 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1396 ساعت: 23:52

یعنی من به محض دفاع از پروژه ی کارشناسیم، این لپ تاپ رو خاموش نکرده، پرت می کنم تو سطل آشغال همون کلاسی که قراره توش پروژه رو ارائه بدم :| می زنمش به برق، دکمه ی power رو می زنم، بعد به جای این که روشن بشه همین جوری هی چند ثانیه یه بار یه صدای "تق"  میده! قشنگ مثل ماشینایی که استارت می زنی و روشن نمیشن، هول دادن می خواد! البته فقط این نیست ها! کلا قاطی کرده بیچاره. وقتی می بینم عین آدم داره کار می کنه تعجب می کنم! اون روز هم می خواستم یه چیزی تایپ کنم، به محض این که دکمه ی  b روز می زدم، هر پنجره ای باز بود بسته می شد:)))) +تنظیمات BIOS ش هم حتی خود به خود عوض میشه :| + دلخورم از دست شون. نمی دونم تا کی قراره دلخور بمونم. + تو تهران قحطی کمربند زنونه اومده :| + "شاگرد قصاب" رو شروع کردم، از یه طرف دلم می خواد بخونمش و به نظرم جالبه، از یه طرف هم با این ذهن سیال خودم که دائم تو هپروته، نمی خوام درگیر جریانات ذهن سیال یکی دیگه هم بشم! یه خسته ی خیلی خسته...
ما را در سایت یه خسته ی خیلی خسته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5elak737 بازدید : 63 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1396 ساعت: 23:52

اصلا می دونی چیه؟ بعضی وقتا کیفش به اینه که بدونی داری اشتباه می کنی و بازم به اشتباهت ادامه بدی. +چرا واقعا من اومدم سر کلاسی که به جز من فقط استاد هست و یه دانشجو دیگه؟!  + تازه وقتی میگه:"از جلسه قبل یادتون هست که..." با کمال پررویی تایید می کنم:)) + یه چند نفر اومدن... + من که می دونم این آخر منو میندازه! * عنوان رو از عنوان اسلاید کش رفتم :دی + یعنی به حدی این کیمیا با همه دوسته، که من بخوام رابطه ی خودم با خودم رو هم بررسی کنم، به واسطه ی کیمیا، سریع تر، از خودم به خودم می رسم :| + اگه بدونید من امروز ظهر با چه جمعی نشستم کف چمنای دانشگاه و ناهار خوردم و بعدم تو تلگرام به کیا پیام دادم و بعدم سر کلاس مدیریت با کیا اون قدر بی خودی خندیدم که استاد اومد ایستاد بالاسرمون، قطعا بهم حق میدید همین الان شاخ دربیارم از این همه اتفاق عجیب تو یه روز. یه خسته ی خیلی خسته...
ما را در سایت یه خسته ی خیلی خسته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5elak737 بازدید : 43 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1396 ساعت: 23:52

رسیدم خونه، کف پاش رو گرفته جلوی صورتم، میگه:«تغییری احساس نمی کنی؟»

انگار که من شب به شب کف پای اینو چک می کنم ببینم تغییر کرده یا نه :|

بعدش کاشف به عمل اومد که آقا حنا گذاشتن کف پاشون!

محمدمتین رو میگم.برادرم.


+ بهم پیام داده و آرزو کرده که زندگی خوبی رو در کنار همسر محترمم شروع کنم. می خواستم بگم ما جهت تنوع، شروع نکردیم، تموم کردیم. بعد دیدم ناراحت میشه بنده خدا. بی خیال شدم.

+ جوگیر جلف!

+ چقدر کار دارم!


یه خسته ی خیلی خسته...
ما را در سایت یه خسته ی خیلی خسته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5elak737 بازدید : 59 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1396 ساعت: 23:52