همون روزی که نمی دونستم چی کار کنم، همون روزی که هیچ کدوم از کارام معنی نداشت، همون روزی که هم حالم گرفته بود،همون روزی که هم یه بار سنگین رو دوشم گذاشته شده بود و هم یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شده بود، رفتم تو فروشگاه نشر چشمه و یه کتاب که فقط عکس جلدش رو قبلا دیده بودم ، خریدم و اومدم
بیرون.
موند و موند و موند تا این که چند روز پیش برداشتمش و شروع کردم به خوندن و از خوندنش لذت بردم و خوشحال شدم از این که خریدمش. کتاب «نهنگی که یونس را خورد هنوز زنده است» از «سعید محسنی».
بخش هایی از کتاب رو نوشتم. اکثرا دیالوگ های یه نفر به اسم آقای شفیعی هستن. بعید می دونم با خوندنش داستان لو بره.
«خوبه...آدم باید بدونه،اما باید راستشو بدونه...باید بدونه اگه یه روزگاری ...ما...هر پخی بودیم که بودیم، مهم اینه که حالا هیچ پخی نیستیم...مد شده که آقا نگاه کنین چه تاریخ با شکوهی پشت سر ما ایرانی هاس...زرشک...خب اگه یه ذره درک باشه که نگاه کردن به این ... به این پیشینه، تازه حال آدمو بد می کنه...آوار میشه رو سرت که چی؟...روزگار درب و داغانی داریم...کتاب تازه چیزی رسیده؟»
***
«ما...منظورم نسل ماست...می خواست دنیا رو عوض کنه.آرمان داشت.حرفای گنده گنده می زد،می خواست آدم باشه،ریاضت،روزه،مطالعه،مراقبه،.. رو خودمون کار می کردیم، اما ... اما رسیدیم به این جا...ما می خواستیم قاعده ی دنیا رو عوض کنیم، ا یه خسته ی خیلی خسته...
ما را در سایت یه خسته ی خیلی خسته دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 5elak737 بازدید : 51 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1396 ساعت: 23:52